داستانك
زندگی من
درباره وبلاگ


من سارا هستم به وبلاگ من خوش آمدید

پيوندها
چت باران
پرناز چت
چت انلاين
بدون سانسور
ماهان چت
❤-❤سرزمین دخترانه❤-❤
❁ ❃❊عاشق و معشوق❊❁ ❃
تپل مپل
چت روم ميبوك
بيرجند چت
پروانه اي با بالهاي سوخته
افتاب خضري
بزرگترین مرجع دانلود موسیقی
نسل سوخته
خاطره ها
آی آدم ها
"جديدترين عكس بازيگران و خوانندگان"
تست روانشناسی-آرایش صورت
خاطرات من
چراغ هدایت
عـکس و ... همه چی دارم
آرزوهای مرده....
ضد دختررررررررررررررررررر
##طنین عشق##
عـکس و مطالب جالب
پیامک های ایرانی
توپ توپ
@ سایــــت سرگرمی جوانان @
فکر منفی
همه با من ولی تنها.....
فکر منفی
ورودممنوع؟...
عاشقانه
طناز
وبلاگ ما
دنیای غمگین من و هستیم
snsdkorean소녀 세대 한국어
کدبانو
زندگی دفتری از خاطره هاست
سوگلی ها
دختر دوست داشتنی
هنر عکاسی
PcOnline
Elvis
mohyaf
عکس های کارتونی
عاشق دل شکسته
دایی جون
دختر كرد
همه وجودم تقديم به تنها عشقم
بزرگترین سایت عکس،فیلم وداستانهای ترسناک
ضد پسر
سرگرمی برای بهبهانی ها
روياي صورتي
طرفداران كره جنوبي
۩♠♣♠♣۩ جک و خنده ۩♠♣♠♣۩
حرف هاي دل من
باربي كره
باحال ترين ها
هر چي مي خواي
منم بلدم بنويسم
براي دوستان
مرجان
رهام جووووووووووون
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه









نويسندگان
sara
سارا

آخرین مطالب


 
پنج شنبه 3 شهريور 1390برچسب:, :: 1:34 :: نويسنده : sara

دانه ای که سپیدار بود

دانه كوچک بود و كسی او را نمی‌دید.سال‌های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه كوچک بود.

دانه دلش می‌خواست به چشم بیاید، اما نمی‌دانست چگونه. گاهی سوار باد می‌شد و از جلوی چشمها می‌گذشت. گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها می‌انداخت و گاهی فریاد می‌زد و می‌گفت: "من هستم، من اینجا هستم، تماشایم كنید ."
اما هیچكس جز پرنده‌ها‌یی كه قصد خوردنش را داشتند یا حشره‌هایی كه به چشم آذوقه زمستان به او نگاه می‌كردند، به او توجهی نمی‌كرد.
دانه خسته بود از این زندگی؛ از این‌ همه گم‌ بودن و كوچكی خسته بود. یک روز رو به خدا كرد و گفت:
"
نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچ‌كس نمی‌آیم. كاشكی كمی بزرگتر، كمی بزرگتر مرا می‌آفریدی." خدا گفت:
"
اما عزیز كوچكم! تو بزرگی، بزرگتر از آنچه فكر می‌كنی. حیف كه هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ‌شدن ندادی. رشد ماجرایی است كه تو از خودت دریغ كرده‌ای. راستی یادت باشد تا وقتی كه می‌خواهی به چشم بیایی، دیده نمی‌شوی. خودت را از چشم‌ها پنهان كن تا دیده شوی."
دانه كوچک معنی حرف‌های خدا را خوب نفهمید، اما رفت زیر خاك و خودش را پنهان كرد.
سال‌ها بعد دانه كوچک، سپیداری بلند و با شكوه بود كه هیچكس نمی‌توانست ندیده‌اش بگیرد. سپیداری كه به چشم همه می‌آمد

فرشته هرگز به بهشت بر نگشت

فرشته تصمیمش را گرفته بود.پیش خدا رفت و گفت: خدایا،میخواهم زمین را از نزدیک ببینم.اجازه می خواهم و فرصتی کوتاه.دلم بی تاب تجربه ای زمینی است. خداوند درخواست فرشته را پذیرفت. فرشته گفت:تا باز گردم،بال هایم را اینجا می سپارم؛این بال ها در زمین چندان به کار من نمی اید. خداوند بال های فرشته را بر روی پشته ای از بال های دیگر گذاشت و گفت:بالهایت را به امانت نگاه میدارم،اما بترس که زمین اسیرت نکند زیرا که خاک زمینم دامنگیر است. فرشته گفت :باز میگردم،حتما باز میگردم.این قولی است که فرشته ای به خداوند میدهد. فرشته به زمین آمدو از دیدن آن همه فرشته بی بال تعجب کرد.او هر که را که می دید،به یاد می اورد.زیرا او را قبلا در بهشت دیده بود.اما نمیفهمید چرا این فرشته ها برای پس گرفتن بال هایشان به بهشت بر نمیگردند. روزها گذشت و با گذشت هر روز فرشته چیزی را از یاد برد.وروزی رسید که فرشته دیگر چیزی از ان گذشته دور و زیبا به یاد نمی اورد؛نه بالش را و نه قولش را........

 فرشته فراموش کرد.

 فرشته در زمین ماند.

  فرشته هرگز به بهشت بر نگشت..................

یک حکایت

-       پسر کوچکی وارد داروخانه شد کارتن جوش شیرینی را به سمت تلفن هل داد، بر روی کارتن رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره ای هفت رقمی.

مسئول داروخانه متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش داد. پسرک پرسید:"خانم می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن ها را به من بسپارید؟" زن پاسخ داد: "کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد".

پسرک بیشتر اصرار می کرد و پیشنهاد داد:"خانم، من پیاده رو و جدول خانه را هم برایتان جارو می کنم، در این صورت شما یکشنبه زیباترین چمن ها را در کل شهر خواهید داشت". "مجددا زن پاسخش منفی بود".

پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مسئول داروخانه که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: "پسر ... از رفتارت خوشم میاد، به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری بهت بدم".

پسر جوان جواب داد: "نه ممنون من فقط داشتم عملکردم رو می سنجیدم، من همون کسی هستم که برای این خانوم کار می کنه".

پسرک گدا

-       پسری نابینا بدلیل مشکلات زندگی گدایی می کرد، کنار خیابان نشسته بود و کلاهی جلوی پاهای خود گذاشته بود، همراهش یک تخته سیاه بود که روی آن نوشته بود: نابینا هستم کمکم کنید! یک روز گذشت، اما فقط چند سکه در کلاه پسر انداخته شد. پسر با این سکه ها یک نان کوچک برای خودش خرید و روز دوم همچنان در کنار خیابان نشست معلم دانشگاه از کنارش گذشت، با همدردی در کلاه پسر پولی انداخت، وقتی که نگاهش به جمله روی تخته سیاه افتاد، چند دقیقه با خود فکر کرد و جمله قبلی را پاک کرد و کلمات دیگری نوشت بعد از آن، پسر نابینا متوجه شد که افراد بیشتری به او برای تهیه غذا لباس و غیره کمک می کنند. روز دوم با شنیدن صدای قدم زدن مرد صدای پایش را شناخت و از او پرسید: جناب آقا، می دانم شما کیستید؟ دیروز به من کمک کردید، از شما تشکر می کنم، اگر ممکن است بگویید چه اتفاقی افتاده است؟ مرد خندید و گفت: تغییرات کوچکی روی تخته سیاه دادم و نوشتم: امروز روز زیبایی است. اما من نمی توانم آن را ببینم...

سرباز

-       سربازی که پس از جنگ ویتنام می خواست به خانه برگردد، در حال تماس تلفنی خود از سانفرانسیسکو به والدینش گفت: خواهشی از شما دارم، پدر و مادر عزیزم، جنگ تمام شده و من می خواهم به خانه بازگردم، ولی دوستی دارم که مایلم او را به خانه بیاورم. والدین او در پاسخ گفتند: ما با کمال میل مشتاقیم که او را ملاقات کنیم. پسر ادامه داد: ولی لازم است موضوعی را در مورد او بدانید، او در جنگ به شدت آسیب دیده و در اثر برخورد با مین و جایی برای رفتن ندارد. بنابراین می خواهم اجازه دهید که او با ما که یک دست و یک پای خود را از دست داده زندگی کند.

والدین گفتند: پسر عزیزم شنیدن این موضوع برای ما بسیار تاسف بار است، شاید بتوانیم به او کمک کنیم که جایی برای زندگی پیدا کند.

پسر گفت: نه می خواهم او با ما زندگی کند.

والدین گفتند: تو متوجه نیستی فردی با این شرایط موجب دردسر ما خواهد شد. ما مسئول زندگی خودمان هستیم و نمی توانیم اجازه دهیم مشکل فرد دیگری زندگی ما را دچار اختلال کند، بهتر است به خانه بازگردی و او را فراموش کنی، دوستت راهی برای ادامه زندگی خواهد یافت.

در این هنگام پسر با ناراحتی تلفن را قطع کرد و والدین او دیگر چیزی نشنیدند. چند روز بعد پلیس سانفرانسیسکو به خانواده پسر اطلاع داد که فرزندشان در سانحه سقوط از یک ساختمان بلند جان باخته است که مشکوک به خودکشی می باشد. پدر و مادر سراسیمه به سمت سانفرانسیسکو مراجعه کردند و برای شناسایی جسد به پزشکی قانونی رفتند. آنها فرزند را شناختند و به موضوعی پی بردند که تصورش را هم نمی کردند. فرزند آنها فقط یک دست و یک پا داشت.

یک ساعت ویژه

-       مردی دیروقت خسته از کار به خانه برگشت دم در پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود.

سلام بابا یه سؤال از شما بپرسم؟

بله حتما چه سؤالی؟

بابا شما برای هر ساعت کار چقدر پول می گیرید؟

مرد با ناراحتی پاسخ داد: این به تو ربطی ندارد، چرا چنین سؤالی می کنی؟

فقط می خواهم بدانم.

اگر می خواهی بدانی، بسیار خب می گویم: 20 دلار

پسر کوچک در حالی که سرش پایین بود آه کشید: بعد به مرد نگاه کرد و گفت: می شود به من 10 دلار قرض بدهید؟

مرد عصبانی شد و گفت: اگر دلیلت برای پرسیدن این سؤال فقط این بود که پولی برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف از من بگیری کاملا در اشتباهی. سریع به اطاقت برگرد و برو فکر کن که چرا اینقدر خودخواه هستی، من هر روز سخت کار می کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه وقت ندارم.

پسر کوچک آرام به اطاقش رفت و در را بست.

مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد: چطور به خودش اجازه می دهد فقط برای گرفتن پول از من چنین سؤالاتی کند؟

بعد از حدود یک ساعت مرد آرام تر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی تند و خشن رفتار کرده است. شاید واقعا چیزی بوده که او برای خریدنش به 10 دلار نیاز داشته است. به خصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد پسرک از پدرش درخواست پول کند.

مرد به سمت اطاق پدر رفت و در را باز کرد.

خوابی پسرم؟

نه بیدارم.

من فکر کردم شاید با تو خشن رفتار کرده ام امروز کار سخت و طولانی بود و همه ی ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم بیا این 10 دلاری که خواسته بودی.

پسر کوچولو نشست، خندید و فریاد زد: متشکرم بابا! بعد دستش را زیر بالشتش برد و از آن زیر چند اسکناس مچاله شده درآورد.

مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته، دوباره عصبانی شد و با ناراحتی گفت: با اینکه خودت پول داشتی چرا دوباره درخواست پول کردی؟

پسر کوچولو پاسخ داد: برای اینکه پولم کافی نبود، ولی حالا من 20 دلار دارم آیا می توانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟ من شام خوردن با شما را دوست دارم.

تغییر دنیا

-       بر سر گور کشیشی در کلیسای وست مینستر نوشته شده است: کودک که بودم می خواستم دنیا را تغییر دهم. بزرگتر که شدم متوجه شدم دنیا خیلی بزرگ است من باید انگلستان را تغییر دهم، بعدها انگلستان را هم بزرگ دیدم و تصمیم گرفتم شهرم را تغییر دهم. در سالخوردگی تصمیم گرفتم خانواده ام را متحول کنم اینک که در آستانه مرگ هستم می فهم که اگر روز اول خودم را تغییر داده بودم، شاید می توانستم دنیا را هم تغییر بدهم.

خط کج خط صاف

-       دختر بچه گیج گیج بود از این همه تناقض و حیرون مونده بود که کدوم یکی از حرف بزرگترا رو قبول کنه مثلا تا همین چند وقت پیش هر بار که دفتر نقاشیش رو خط خطی می کرد پدرش دعواش می کرد و میگفت که بابا جون خط کج نکش! یادت باشه که همیشه خط صاف بکشی

ولی امروز تو بیمارستان وقتی می دید که هر بار بقیه می گن توی تلویزیونی که به مامانش وصل کرده بودند داره هر لحظه صاف و صاف تر میشه خط پیشانی پدر کج و کج تر می شد. و به همین خاطر از باباش پرسید: بابا چرا ناراحتی؟ خط صاف که بد نیست؟ مگه خودت به من نمی گفتی که همیشه خط صاف بکش، پس چرا ناراحتی؟

گریه پدرش دراومد و رو به دختر گفت: دخترم این خط ها را خدا داره برای مامان می کشه تازه بابا جون همیشه که خط کج بد نیست، لااقل ایندفعه خط کج خیلی خوبه. حالا برو از خدا بخواه که اون خطا رو کج کنه و گرنه دیگه مامانی رو نمی بینی

دل دختر بچه هوری ریخت، اگه مامانی نباشه من چیکار کنم؟

به همین خاطر با همون زبون کودکی رو به خدا کرد و گفت: خدا جون من که سر از کار بابام در نمی یارم و حرفاش رو متوجه نمی شم، تا حالا بهم می گفت که خط کج بده، ولی امروز می گه خط کج خیلی خوبه.

تازه بابا میگه اگه تو اون تلویزیون خط کج نکشی من دیگه مامانم رو نمی بینم.

خدایا برای تو که اینهمه چیز رو آفریدی، مثل فیل که خیلی بزرگه، حالا برات سخته که یک خط کج ناقابل تو تلویزیون بکشی؟

نه عزیزکم اصلا سخت نیست، بیا اینم یه خط کج خیلی بزرگ تو تلویزیون فقط به خاطر تو و این خط کج رو به عنوان هدیه تولدت از من بپذیر.

این حرفی بود که کودک همون لحظه شنید و نمی دونست که از کجا ولی شنید.

و از فردای همون روز بود که هر بار مادرش به مناسبت روز تولد دختر بچه کیک تولد می پخت هر سال می دید که به خط کج بزرگ رو کیک به اون کوچیکی افتاده.

در باز

-       پادشاهی می خواست نخست وزیرش را انتخاب کند، چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند. آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت که در اتاق به روی شما بسته خواهد شد و قفل اتاق قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد، تا زمانی که آن جدول را حل نکنید نخواهید توانست قفل را باز کنید اگر بتوانید مسئله را حل کنید می توانید در را باز کنید و بیرون بیایید.

پادشاه بیرون رفت و در را بست سه تن از چهار مرد بلافاصله شروع به کار کردند اعدادی روی قفل نوشته شده بود، آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد شروع به کار کردند

نفر چهارم فقط در گوشه ای نشسته بود، آن سه نفر فکر کردند که او دیوانه است او با چشمان بسته در گوشه ای نشسته بود و کاری نمی کرد پس از مدتی او برخواست و به طرف در رفت، در را هل داد، باز شد و بیرون رفت و آن سه پیوسته مشغول کار بودند، آنان حتی ندیدند که چه اتفاقی افتاد که نفر چهارم از اتاق بیرون رفته.

وقتی پادشاه با این شخص به اتاق برگشت گفت: کار را بس کنید آزمون پایان یافته.

من نخست وزیرم را انتخاب کردم، آنان نتوانستند باور کنند و پرسیدند: چه اتفاقی افتاد؟ او که کاری نمی کرد، او فقط در گوشه ای نشسته بود او چگونه توانست مسئله را حل کند؟

مرد گفت: مسئله ای در کار نبود من فقط نشستم و نخستین سؤال و نکته ی اساسی این بود که آیا قفل بسته شده بود یا نه؟ لحظه ای که این احساس را کردم فقط در سکوت مراقبت کردم کاملا ساکت شدم و به خودم گفتم که از کجا شروع کنم؟

نخستین چیزی که هر انسان هوشمندی خواهد پرسید این است که آیا واقعا مسئله ای وجود دارد، چگونه می توان آن را حل کرد؟ اگر سعی کنی آن را حل کنی تا بی نهایت به قهقرا خواهی رفت.

هرگز از آن بیرون نخواهی رفت پس من فقط رفتم که ببینم آیا در واقعا قفل است یا نه و دیدم قفل باز است.

پادشاه گفت آری کلک در همین بود در قفل نبود قفل باز بود من منتظر بودم که یکی از شما پرسش واقعی را بپرسد و شما شروع به حل آن کردید در همین جا نکته را از دست دادید اگر تمام عمرتان هم روی آن کار می کردید نمی توانستید آن را حل کنید.

این مرد می داند که چگونه در یک موقعیت هوشیار باشد پرسش درست را او مطرح کرد، این دقیقا مشابه وضعیت بشریت است چون این در هرگز بسته نبوده است.

خدا همیشه منتظر شماست، انسان مهم ترین سؤال را از یاد برده است و سؤال این هست: "من که هستم"

دل شکسته

-       دختر جوانی از مکزیک برای یک ماموریت اداری چند ماهه به آرژانتین منتقل شد.

پس از دو ماه، نامه ای از نامزد مکزیکی خود دریافت میکند به این مضمون:

لورای عزیز، متاسفانه دیگر نمیتوانم به این رابطه از راه دور ادامه بدهم و باید بگویم که در این مدت ده بار به تو خیانت کرده ام !!! و میدانم که نه تو و نه من شایسته این وضع نیستیم. من را ببخش و عکسی که به تو داده بودم برایم پس بفرست

نظرات شما عزیزان:

ضد دخترررررررر
ساعت2:14---4 شهريور 1390
مرسي لينكم كردي
اره درسته دوست دختر ندارم ولي دليل نميشه كه ازشون ضربه خورده باشم


ارزوهاي مرده ...
ساعت2:11---4 شهريور 1390
سلام سارا جون مرسي كه بهم سر زدي وبلاگت عاليه
موفق باشي


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: